اگر شما خدا بودید و می‌خواستید دنیایی عادلانه ایجاد کنید، چه کاری را به گونه‌ای دیگر انجام می‌دادید؟

تساوی واقعیتی عینی است، در حالی که عدالت ذاتاً مفهومی ذهنی و فردی است. استدلال ارائه‌شده در مقاله کوتاه به منظور اثبات عدالت محض در این جهان نیست؛ بلکه هدف آن ارائه عناصر اساسی و لازم برای تصور جهانی عادلانه است، تنها در صورتی که فرد بخواهد این دیدگاه را مورد توجه قرار دهد. این مقاله پیشنهادی است در جهت اینکه شاید عدالت موجود در جهان به گونه‌ای است که حضور آن به راحتی آشکار نمی‌باشد و شاید برای درک بهتر آن می‌بایست از دریچه شادی به جهان نگریست. هر چند که در این جهان مکانی برای تساوی و برابری نیست، اما این جهان هنوز میتواند جایگاه عدالت باشد. در این نگرش، احساس خوشبختی به‌عنوان عاملی جبرانی عمل کرده تا نقص‌های جهان را بپوشاند و حس عدالت جهانی را برقرار سازد.

شاید برخی ارزش عدالت جهانی را زیر سوال ببرند و برای باور به آن ارزشی قائل نشوند، چرا که بر این باورند که حتی چنین باوری نمی‌تواند شرایط بیرونی را کوچکترین تغییر دهد. شکی نیست که باور به عدالت جهانی نمی‌تواند واقعیت بیرونی را تغییر دهد. با این حال، چنین باوری به‌طور عمیقی بر نگرش درونی فرد تأثیر گذارده، حس رضایت را تقویت کرده و شادی فرد را افزایش می‌دهد. از این منظر، جهان ممکن است آن‌قدرها هم پوچ نباشد—بلکه مکانی شایسته برای زندگی است. مطالعه ما نشان داد که افرادی که باور دارند جهان مکانی عادلانه است، سطح بالاتری از شادی را گزارش کردند. بنابراین، هرجند که بازنگری در نگرش نسبت به عدالت در جهان ممکن است واقعیت بیرونی را تغییر ندهد، اما این قدرت را دارد که دنیای درونی ما را به مکانی شادتر و رضایت‌بخش‌تر تبدیل کند.

عوامل دیگر در جستجوی معنا در زندگی نیز می‌توانند از دیدگاه شادی و خوشحالی مجدداً تفسیر شوند. به‌عنوان مثال، مرگ، به جای این که یک عامل محدودکننده باشد، به‌عنوان یک یادآور و عنصری تأثیرگذار عمل کرده و زمان را به عنوان ارزشمندترین دارایی زندگی مبدل می‌سازد. در حالی که زندگی به‌طور اجتناب‌ناپذیری پایان می‌یابد، این به معنای بی‌معنا بودن آن نیست. حتی وقتی فرد دیگر یک بازیگر صحنه زندگی نیست، اما تأثیر او باقی در روابطی که می‌سازد و زندگی‌هایی که لمس می‌کند، ادامه می‌یابد. این همبستگی عمیق مابین افراد تأثیر فرد را بسیار فراتر از زمان و مکان وی گسترش می‌دهد

این مقاله در مجموعه مقالات شهر کتاب نیز قابل دسترسی است

نجوایی در هند

دهلی نو—عروس کهنه‌ای که هنوز به شهر قدیم فخر می‌فروشد

شهری سرشار از زندگی
 پوشیده در چادری از گرد و غبار و دود
آکنده از هیاهوی بی‌وقفه‌ی ترافیک
 فریادهای بی پایان بوق

اسفند، پایان فصل گردشگری است
 اما شهر همچنان
 ما را به میهمانی خود دعوت می‌کند
 بی‌مهابا، بی‌تعارف

در هتلی پنج‌ستاره
 میان زرق‌وبرق تجملات
جسارت می‌کنیم که به پشت این نقاب غربی نظر اندازیم و
 از هتل بیرون می‌زنیم

چهره‌ی واقعی شهر
 بی‌پیرایه، عبوس و خسته
زندگی جاری است
 چشم‌ها مکررا به ما خیره می‌شوند، سایه‌وار، چالشگر

اما تاب نگاه کردن در چشمشان را نداریم
شرم غریبه بودن، ترس از درک عمق کمبودهایشان
راهی نمی گذارد جز آنکه از میانشان بگذریم
 بی‌آنکه آنها را ببینیم

یک یا دو گدا در خیابان
می‌توان خود را به ندیدن عادت داد
اما اینجا
بی‌حس شدن چیزی فراتر می‌طلبد

باید تکه‌ای از عقل خود را تسلیم کنی
 یا آنکه آن را در چمدانی در سرت محبوس سازی
تا وقتی دوباره
به پناهگاه هتل بازگردی

لبخندها به استقبالت می‌آیند
گرم، تمرین‌شده، مبهم
آیا واقعی‌اند؟ یا انتظاری برای انعامی
که شاید هرگز به دستشان نرسد

غرقه در هجوم حواس
سر در گم از بهای ارزشها
ای کاش میتوانستم که با جرعه‌ای شراب
 لبه‌های تیز واقعیت را کند کنم

و یا با سیگاری کنار استخر
توهم خود را تکمیل سازم
و لحظه‌ای تصور کنم که در خانه‌ام
و زندگی، همان‌طور که می‌شناسم، ادامه دارد

برای یک عروسی اینجاییم
شش مراسم در سه روز
گریزی به آیین و شکوه
همه چیز آرام است

لباس محلی به تن کرده‌ایم
در آینه خود را تحسین می‌کنیم
اما پارچه‌اش فریاد می‌زند که وامی‌ بیش نیست
اما برای یک عکس سلفی، بد نیست

آیا این مردم خوشحال‌اند
شاید نتوان گفت
آیا زندگی‌ای را که سزاوارش هستند
 در چنگ دارند

سوال‌ها شناور در ذهن
 بی‌پاسخ، غوطه ورند


روایت دو ملت، یک قبیله

نگاهی از دروازه‌ی تاج محل
نفسی حبس در سینه‌
حسی از افتخار ایرانی
ممتاز، در آنجا آرمیده است

امپراتور مغول
عاشقی دلداده
فرمانش ساخت بنایی
که به یاد آرند و به یاد بمانند

اما
چگونه امپراتوری مغول
بسازد ‌ و
آباد کند

آنان که در دیار ما
سوزاندند و کشتند و تمدن‌ها ویران کردند
و در سایه صد ساله زیست سیاهشان
نه ساختن بود، نه بزرگی، و نه جلال

قبیله نشینان بدوی
که تنها تیغه شمشیر
ادبیاتشان بود و
وسعت دیدشان محدود به تیرک چادر

ولی چگونه در اینجا
سرزمینی از هم کسیخته را یکپارچه کردند
 خود ایرانی شدند و در تارهای این سرزمین
پود ایرانی تنیدند

در دیاری که آنان هنوز
 قهرمانند و
 از جز جز زندگیشان
 داستانها سروده می‌شود

آنان که معماران یک امپراتوری بزرگند
کسانی که ملتی ویران را ساختند و
 در جسم آن روحی مجدد دمیدند

اما در دیاری دگر
آن‌ها همچنان فاتحانی‌اند
که ویران کردندآنچه را
که بازمانده ویرانه‌های هجوم پیشین بود

دو ملت، یک قبیله.
میراثی دوگانه
روایتی نوشته بر سنگ ویرانه‌ها
و روایتی حک شده بر سردر بنایی باشکوه


میهمانی وصال

میهمانیِ زردپوشانِ شاد
در ظهرِ جشنِ خواستگاری
غرق در نور و رنگ و گلبرگ
رقصان و پیچان در جشنِ وصال

شادی و شعف در سقفِ آسمان
خورشید در حسرتِ زردیِ جامه‌ها
آیینی آکنده از شور و نغمه
طنینِ شادیِ عروس، بی‌تکلف، بی‌ریا

سفره‌ای الوان، لبریز از نعمت
مزه‌ها در صفِ انتخاب
بشقاب‌ها سرشار از سیری
سفره‌ای بی‌نیاز از قربانی

جنجالی از نور
پایکوبان، هلهله‌زنان
بشارتِ شادیِ وصل
در هر نفس، در هر دم

چه زیباست جشنِ وصال
چه زیباست ترجمانِ عشق
روایتِ یکی شدن
فصلی نو از کتابی کهن


آرامش در آشوب

بی‌قرار در ماشین
هیاهوی ترافیک
راه دادن به دیگری
بی‌معناست
هر که راه گرفت
پیروز میدان است
و با این حال
جنگ چرخ‌ها ادامه دارد

بوق‌های بی‌وقفه
موتورهای کوچک با بوق‌های کامیون
سمفونی صداها
بی‌پایان بی‌پرده بی‌نظم

به ذهنم پناه می‌برم
تا از آشوب بگریزم
به دنبال قرصی در کیفم
تا این بی‌نظمی را تحمل کنم

موتورسیکلت‌ها سه‌چرخه‌ها
عابری در حال دویدن
گاری اسبی در خط سرعت
بی‌تفاوت بی‌شتاب

جیپی با بیست مسافر
کامیونی در مسیر مخالف
و گاوی آرام‌آرام
پهنه‌ی اتوبان را طی می‌کند

در این کشمکش
هیچ‌کس بیکار نیست
انگار همه در پی مأموریتی‌اند
با هدف مصمم در تلاش

اما راننده آرام است
راه دیگران را می‌برد_آرام
راهش را می‌برند
_آرام
نه ناسزایی نه خشمی
نه بوقی برای اعتراض
نه بوقی برای فریاد
نه بوقی برای نفرین
فقط سهم خود را
در سمفونی بوق‌ها ادا می‌کند

در دوردست خورشید در حال غروب است
آشکارا خسته از کار روزانه
ابری نیمه‌نارنجی
با نسیمی در آسمان می‌رقصد
نه از بوق‌ها آزرده
نه از جمعیت نه از دود و ترافیک

در نمایشی رنگارنگ
با واپسین پرتوهای خورشید
آرام‌آرام می‌رقصد

اما چه شباهتی
قابل انکار نیست
آرامشی در اوج آسمان
و آرامشی در صندلی راننده

آرامشی آسمانی
نه از جنس تحمل
نه از جنس بی‌تفاوتی
هدیه‌ای بی‌قیمت
در سپاس از پذیرش

سرزمینی با صدها شاه هزاران خدا
و با این‌همه هند هنوز یک کشور است
این تنها یک معجزه است
معجزه‌ای به وسعت پذیرش

اگر روزی بخواهیم از شکاف تفاوت‌ها بگذریم
اگر جهان بخواهد متحد شود
پاسخش تنها یک واژه است
پذیرش