گزیده اشعار

Not a Real Poem

از روز ازل حکم عشق در دل ما حبس ابد بود

مه بانگ

یکی بود و یکی دیگر نبودش

نبودش هیچکس غیر از وجودش

به وقتی که نبودش آسمانی

زمینی، اختری یا کهکشانی

به وقتی که عدم تنها وجود است

و خلقت حسرتی در تار و پود است

بگردید از عدم دنیا پدیدار

برون زد هستی عالم ز پندار

که فجر نور شد از هیچ پیدا

بشد زاده زمان در این هویدا

شده گسترده از اکناف تا دور

پر از سیاره و اختر، همه نور

نمایان گشت دنیایی معظم

همه تابع به قانونی منظم

چو شد آبستن جان جسم دنیا

بشد این کائنات مرده احیا

ولی امد سوالی بهر دل‌ها

بشد معضل جوابش چون معما

کدامین قصد شد آغاز خلقت

چگونه وسوسه گردیده نیت

چه بودش آرزو از خلق هستی

دلیلی جز بنای بت پرستی

مگر چیزی سوای عشق ما بود

که برگردان این وامش کند سود

اگر که عاشق هستی نبودش

چگونه ساخت ما را از وجودش

چو دانی عشق بودش راز خلقت

بدانی ارزش عاشق و عشقت

مگیرش خرد عشق آسمانی

که باشد حامیت در زندگانی

تفسیر به قلم دکتر همافر

عنوان شعر شناساننده شعر و درون مایه آن است، راز آفرینش وجود. استفاده زیرکانه از واژه علمی نوپا در زبان فارسی که مترادف فرضیه‌های مدرن خلقت «انفجار بزرگ» است باب کنجکاوی را در خواننده می‌گشاید.  

شعر با جمله‌ای از صندوقچه داستانهای کودکانه آغاز میگردد و داستان از بدو شروع سیری فلسفی بخود  میگیرد. در مصرع نخست تلاش می‌شود تا زاویه دید سترگ با ساده‌ترین کلمات فهم پذیر گردد:

«یکی بود و یکی دیگر نبودش»

 بودش و وجود. بودگی یکی، موجب وجود دیگریست: داستان در حرکت جهشی خود از توجیهی علمی به ورطه فلسفی در سیلان است.  نگرش ساده است.  امتناع وجود از ناموجود. وجود از عدم پا نمی‌گیرد. باید موجودی باشد تا وجود دیگر را سبب شود. پس یکی باید بودنش را موقوف وجودی دیگر بداند. موجودیت‌های عدمی، فیض حیات را دریافت می‌کنند اما وجود ازلی خود سرچشمه زلال آفرینش و سبب موجودات است. در بیتی از شعر به مفهومی تکان دهنده روبرو می‌شویم:

«به وقتی که عدم تنها وجود است»

آیا شعر به بن‌بست فلسفی اشاره می‌کند. آن یکی که بر فرازنده پرچم حیات بود کجاست و در ادامه خلقت حسرت چه وجودیست. شعر در روند خود با کاستی دیگری نیز همراه می‌شود:

«بگردید از عدم دنیا پدیدار،  برون زد عالم هستی ز پندار»

تناقض در شعر با این بیت پررنگ‌تر می‌گردد شاعر نمی‌تواند پاره نخست شعر را که ناممکن بودن آفرینش وجودی ممکن از ناموجود است را با پاره پسین شعر که آفریده شدن خود به خودی و از عدم است، را هماهنگ سازد.

شاعر در پردازش خلق کائنات و گیتی به نکته بسیار ظریفی اشاره می‌کند:

«بشد زاده زمان در این هویدا»

زاده شدن زمان در این میان قابل تامل است. زمان که در قبل از وجود موجود موضوعیتی نداشته در این هویدا متولد شده و موضوعیت می یابد. عظمت کائنات و تولد زمان همآواز با یکدگر، بعنوان زیرمایه نظم دنیا در شعر تجلی می یابد.

«نمایان گشت دنیایی معظم                 همه تابع به قانونی منظم»

در کشاکش خلق کائنات، تمثیل آبستن شدن کائنات با حیات، به زیبایی ترسیم میگردد. 

«چو شد آبستن جان جسم دنیا            بشد این کائنات مرده احیا»

شعر در دگریسی خود لاجرم از رویکردی علمی به فلسفی و نهایتا عرفانی میپردازد و سوال بنیادین خود را مطرح می‌سازد:

«کدامین قصد شد آغاز خلقت،             چگونه وسوسه گردیده نیت؟»

در این بیت خلقت با نیت مترادف شده و سوال از ماهیت وسوسه‌ای است که نیت را شکل داده است. در سوالی مفهومی شاعر پاسخ خود را به صورت امری مبرهن و مردود بیان می‌دارد:

«دلیلی جز بنای بت پرستی»

تا نشان دهد آفرینش به منظور سلطه بت پرستی نیست.  در اینجا تلاش شاعر برای طرح میانجی مفهومی به نام عشق برای توضیح آفرینش و از سویی دگر وجود دو مفهوم پیشین شعر یعنی یکی بودگی وجود ازلی و پدیدار شدن دنیا از هیچ و ناموجود در هم می‌امیزد. و این ناهماهنگی در پایان شعر بار دیگر را آشکار می‌گردد

«اگر که عاشق هستی نبودش              چگونه ساخت ما را از وجودش»

پس منظور از وجودش، وجود کیست؟ آن یک نخستین یا آن هیچ توهمی و پنداری؟ در گذر عرفانی، چون شاعر عشق به وجود را فلسفه خلقت می‌داند، به گونه ای ضمنی موجود را وامدار هیچ چیزی سوای برگردان عشق نمیداند:

«مگر چیزی سوای عشق ما بود            که برگردان این وامش کند سود»


 اما در گذر فلسفی، شعر برای ایجاد همنواختی در خوانش خود ناگزیر به انجام یکی از دو کنش زیر است: یا پاره نخست و یا فرجامین، یعنی باور به وجود یکی را رها سازد و یا حدوث وجود را موکول به او نکند و یا پاره میانی را فراموش کند و آفرینش وجود را از هیچ ممکن نداند..

چه ساده دلم که گول عشق خوردم و در دامش نجات یافتم

وادی عشق

بیامد کودک عقلم، به لبهایش سوال او

به آرامی ندایش داد جان دل، جواب او

به من واگو چه باشد جان دل, معنای عشق ما

بگفتا معنیش بیش است از صدها کتاب او

که باشد عشق آن وادی، که در بدو ورود آنجا

اسیر دام آن گردی، اگر نوشی شراب او

چو خواهی زد قدم در وادیش، این نکته را دریاب

که گردی تشنه با هر جرعه از آب سراب او

تعلق همچو زنجیری ببندد دست و پای تو

عنان از دست تو گیرد، شوی بند رکاب او

نباشد میله و دیوار در زندان این وادی

بپردازی غرامتهای بی حد و حساب او

در این وادی نمیبینی اثر از عقل و از تدبیر

تسامح جای می‌گیرد در آیین و کتاب او

به دستاری ببند چشمهایت تا نبینی تو

چگونه خود فنا سازی به گردابی به کام او

ز دل پرسید گر عاشق نبیند جز فنا و شر

چرا خود را بیاندازد به دامان هلاک او

چگونه این همه زوار در راه وصال عشق

طواف کعبه‌اش جویند از بهر صواب او

بگفتش دل، که آن سان گفتمت در حد علم تو

که عقل عاجز بود آری، ز ادراک جلال او

همه دانند عشق آمد دلیل خلق این هستی

ولی خلقت بسازد عشق در حد کمال او

اگر با دید جان و دل به این وادی نظر آری

نبینی هیچ نقص و کاستی را در جمال او

تفسیر به قلم اشکان فرهادی

شعر با یک دیالوگ اغاز میگردد. در این دیالوگ عاطفی فلسفی، شاعر بر خلاف پرسشهای پیشین، عقل را به شکل کودکی در مقابله با خرد دل ترسیم می سازد. این خوانش نوین، در قدم نخست، خود را از خوانشهای پیشین که کودک دل را در تقابل با خرد عقل قرار می‌دهد، جدا می سازد.

بیامد کودک عقلم، به لبهایش سوال او

به آرامی ندایش داد جان دل، جواب او

گویی در مبحث عشق، عقل در مقام فهم و درک از عظمت مفهوم عشق، کودکی بیش نیست.

به من واگو چه باشد جان دل, معنای عشق ما

بگفتا، معنیش بیش است از صدها کتاب او

در ادامه این پرسش، جان دل لاجرم به بیان حقایق مینشیند. 

که باشد عشق آن وادی، که در بدو ورود آنجا

اسیر دام آن گردی، اگر نوشی شراب او

در این تمثیل، وادی عشق آنجایی است، که در گام نخست، عاشق قدم به راهی بی بازگشت می‌گذارد

چو خواهی زد قدم در وادیش، این نکته را دریاب

که گردی تشنه با هر جرعه از آب سراب او

آن سان که حافظ نبز در این باب می فرماید:

راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

در ادامه در تمثیلی، وسوسه به آب سراب در این وادی تشبیه می‌گرددکه کسی از آن سیراب نخواهد شد و هر جرعه آن، فرد را تشنه تر می‌سازد.

آن سان که حافظ میگوید:

در راه عشق وسوسه اهرمن بسی ست
پیش آی و گوشِ دل به پیام سروش کن

دردنباله این مقدمه شاعر به تبیینی سترگ و نوین از عشق می‌پردازد و عشق را به مثلثی تشبیه می‌کند که ضلع نخست آن تعلق است.

تعلق همچو زنجیری ببندد دست و پای تو

عنان از دست تو گیرد، شوی بند رکاب او

در این تفسیر، عاشق خود را متعلق به معشوق میداند و زنجیر تعلق را با کمال میل بر دست و پای خود می‌نهد. تعلق در این تفسیر عنان عاشق را بی هیچ چشمداشتی به دست معشوق می‌سپارد. در تمثیلی بی بدیل، تعلق به زندانی بدون میله و دیوار تشبیه میگردد که فرار از آن غیر ممکن است:

نباشد میله و دیوار در زندان این وادی

بپردازی غرامتهای بی حد و حساب او

در تبیین مثلث عشق، هجر، وصال و درد فراق جزء ساختاری این مثلث نبوده و تنها عارضه ای است که به تعقیب حس تعلق، ظاهر می‌گردد. نتیجه‌ای ناخواسته از زیبایی عشق که آلوده به حرص مالکیت معشوق و یا درخواست تعلق معشوق به عاشق در معامله‌ای پایابای است. آنچنان که «عنصری» آن را درد بی دوا از برای عاشق می‌داند:

دردی که از فراق بود، درد بی دواست

گنجی است عاشقان را صبر، ار نگه کنی

و یا حافظ که عمر را چیزی بجز راه عشق نمی‌داند، مفری از درد فراق را در پیش روی خود نمی‌بیند.

دریغ مدت عمرم که بر امید وصال

به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

در مرحله پسین از عبور از مرز تعلق، عاشق به گذر از ضلع دوم مثلث عشق و یا تسامح می رسد. در تبیین این ضلع از مثلث عشق، شاعر از رنگ باختگی عقل و تدبیر سخن می‌راند و تسامح را جایگزین هر حساب و کتاب می‌بیند.

در این وادی نمیبینی اثر از عقل و از تدبیر

تسامح جای می‌گیرد در آیین و کتاب او

 بدآن سان که ابوسعید ابوالخیر میگوید که:

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت

تسامح تا به آنجا میرسد که انگار عاشق دستار بر چشم،  خطر غرق در ورطه فنا و گرداب هلاک را نادیده می‌گیرد:

به دستاری ببندد چشمهایت تا نبینی تو

چگونه خود فنا سازی به گردابی به کام او

حاظ نیز ورطه فنا را در راه عشق لاجرم می‌داند:

دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست

چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

با این تفاسیر، کودک عقل در سر در گمی و حیرت خود از دل می‌پرسد که، چرا عاشق خود را این چنین به دامان هلاکت می‌سپرد:

ز دل پرسید گر عاشق نبیند جز فنا و شر

چرا خود را بیاندازد به دامان هلاک او

و یا چرا خیل مرم این مایه فنا را، همچون بتی می‌پرستند و یا به زیارت آن می‌شتابند:

چگونه این همه زوار در راه وصال عشق

طواف کعبه‌اش جویند از بهر صواب او

و آنچنان که سنایی میگوید:

از درِ چشم تا به کعبه دل                   عاشقان را هزار و یک منزل

و دل اذعان میدارد که تعجبی نیست اگر عقل از درک عشق عاجز ماند:

بگفتش دل، که آنسان گفتمت در حد علم تو

که عقل عاجز بود آری، ز ادراک جلال او

و چه زیبا خواجه شیراز میگوید:

عاقلان نقطه پرگارِ وجودند ولی        عشق داند که در این دایره سرگردانند

و نهایتا شاعر با ترسیم ضلع نهایی یا تولد،  مثلث عشق را کامل می‌سازد.  او با تکیه بر عشق بعنوان دلیل خلقت، خلقت و یا تولدی نو در عاشق را صعود عشق به حد کمال خود می‌داند.

همه دانند عشق آمد دلیل خلق این هستی

ولی خلقت بسازد عشق در حد کمال او

و در اعترافی نهایی، جان دل اذعان میدارد که آنچه از نقص و کاستی عشق در توصیف برفت، در دید او جز حسن و افزودگی نیست

اگر با دید جان و دل به این وادی نظر آری

نبینی هیچ نقص و کاستی را در جمال او


در سراب دنیا، که قدمت به مقصد  نخواهد رسید، مقصد را  قدمهایت کن

عاشق ره

در کجا باید بجویم زندگانی بهر چیست
از چه کس باید بپرسم راز بودن، راز زیست
من ندانم از برای چه شدم زاده به دنیای وجود
تا چه حد عمر و تلاش جان من بیهوده بود
از که دارم دین بر گردن برای زندگی
تا کجا و کی کشم زنجیر خود در بردگی
از برای چه کشد دامن من، کودک جان
به تمنای دلش بر هر طرف، در هر زمان
در کجا باید بخوانی، زندگانی بهر چیست
زندگانی کوله باری را به گردن بردن است
زیر بارش با لب خندان دوام آوردن است
زندگی اسب چموشی را به زیر آوردن است
در دل رویای خود بر او سواری کردن است
رام و اهلی میتوان کردی سفر بر پشت او،
از کمرها. دشت‌ها، از تنگه‌ها، بر قله‌ها،
لیک، در یک لحظه آرامش و غفلت از او،
 بر زمینت میزند درقعر و عمق دره‌ها
جمله حیرانم چه باشد نقش من در روزگار
من بدنبال چه میگردم در این آشفته بازار محال
در کجا باید بجویم زندگانی بهر چیست
زندگانی جنگ خونباری بدون دشمن است
زندگانی صلح اجباری بدون آشتی است
از کجا آغاز شد این جنگ بی پایان من
این چگونه سازش و صلحی است بی امضای من
زندگی راه درازی را به پایان بردن است
مقصدی را در مسیر آن به یاد آوردن است
زندگی ترس غریبی از مقام دوم است
در تلاشی که رقیبش هیچکس غیر از خود است
زندگی جاری شدن از قطره است
رودباری که تلاطم وار در اندیشه است
تا رسد بر دشت و گردد آب یک مرداب پیر
یا که برگردد به ابری و بگرید بر کویر
من ندانستم کیم یا زندگانی بهر چیست
من نفهمیدم چه بودش راز بودن، راز زیست
لیک دانستم که در این کوره راه زندگی
گر نباشی عاشق ره، زنده‌ای در بندگی


ای که در ظلمات تاریکی شبت، نطفه آفتاب روییدن گرفت

یلدا

همیشه بود در ذهنم سوالی

چه باشد رنگ بالای سیاهی

جوابم داد یلدا، هیچ شب نیست

مثال من سیه رو تا صباحی

بدو گفتم اگر که شب سیاه است

نپندارد کسی آن را گناهی

انار قرمزت چون قلب خونبار

بسازد مست، چشمم چون شرابی

به رنگ پسته و بادام و گردو

کنی مجذوب ،هر برق نگاهی

ولی رازت نهفته در دل شب

بدور از سفره و رنگ و لعابی

بیا و راز دل حاشا بیان کن

همان رمزی که مستور حجابی

که از دامان تاریک و سیاهت

همه میلاد مهر آمد گواهی

بدانستم چو سر زد مهر فردا

چه باشد رنگ بالای سیاهی

تفسیر  به قلم دکتر همافر

شاعر در چکامه یلدا در رویکردی فرازی، تاریخ اسطوره و آیین را به هم می‌آمیزد تا ادراک فلسفی خود را از ملقای این ترکیب شگفت بیرون آرد. شعر با رجوع به ضرب المثلی عامیانه آغاز می‌شود اما شاعر به شیوه نظریه پردازانه خود باز باوری کهن را به پرسش می‌گیرد که:

همیشه بود در ذهنم سوالی                 چه باشد رنگ بالای سیاهی

سرنمونی دیرپای که این عبارت را  در خویش دارد، در حقیقت جدلی بی‌فرجام و مایوسانه در رویارویی با امید. گویی مخاطب این ضرب المثل می‌پذیرد که به آخر جهان رسیده است و دیگر بدتر از این نمی‌شود. چرا که سیاه‌تر از اینکه من با آن درگیرم کسی رویاروی نگشته. آری بالای سیاهی رنگی نیست.شاعر این عبارت را بی‌درنگ در روندی تداعی شده، با یلدا بلندترین تیرگی سپهر در خوانش آیینی ایرانی همنشین می‌سازد. گویی رنگ سیاه و اقتدارمفهومی آن که هیچ رنگی را یارای مقابله با او نیست، شاعر را به یلدا، طولانی‌ترین شب ارجاع می‌دهد. تا اینجا شاعر با تکیه به دو سر نمون ضرب المثل و آیین، نگاه خود را برای خواننده می‌گشاید. اما نکته ژرف این است که این دو حوزه برای شاعر متضمن آفرینش هیچ باور و پذیرشی نبودند. چرا که آنچنان که ذکر شد در همان آغاز، این باور را به پرسش می‌گیرد که: آیا واقعاً بالاتر از سیاهی رنگی نیست؟ گویی سرایندگان ازلی و دیر پای این ضرب المثل آن را باوری قابل پذیرش برای همه تاریخ دانسته بودند. این عبارت ما را با شعری از سپهری همراه می‌سازد که 

«مثل این است که شب نمناک است

دگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است»

غم غمناک سپهری با بالاترین رنگی که در پی آن تنها ناچاری و پذیرش است هماهنگ می‌شود. اما شاعر این اصل را به چالش می‌کشد. در ادامه خود را در برابر تاریخ آیینی، پرسشگر می‌بیند و چاره را به خلق گفتگویی روبروی با یلدا طولانی‌ترین شب سال می‌بیند.طرفه‌ اینکه پرسش شاعر را ، یلدا از دل هزاره‌ها به پاسخ می‌نشیند: 

جوابم داد یلدا هیچ شب نیست             مثال من سیه‌رو تا صباحی

 شاعر اعتراف یلدا به سیاهی مطلق خود را با نرمایی از شکیبایی و مهر پاسخ می‌گوید:

بدو گفتم اگر که شب سیاه است      نپندارد کسی آن را گناهی

و در ادامه داشته‌های یلدا را برمی‌شمارد، مانند روشن کردن تک چراغ‌هایی در شبی ظلمانی 

انار قرمزت چون قلب خونبار                بسازد مست، چشمم چون شرابی

به رنگ پسته و بادام و گردو                کنی مجذوب، برق هر نگاهی

 و یلدا را با زیبایی‌هایی که دارد امید می‌بخشد و در دل سیاهی، زیبایی و نور می‌بیند که

«هر که در حافظه چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند»

او دیا لوگ خود را چنین دنبال می‌کند:

ولی رازت نهفته در دل شب                 به دور از سفره و رنگ و لعابی

 گویی با رمزگشایی از طینت یلدا، و ذات  سیاهی موقت آن اقدام به ابهام زدایی از باور دیرین می‌نماید که سیاهی و یاس را غیر قابل تردید و تغییر می‌بیند.  به همین دلیل یلدا را به چالشی شورانگیز دعوت می‌کند: 

بیا و راز دل‌ حاشا بیان کن                  همان رمزی که مستور حجابی

گفتن راز یلدا که این راز چیزی جز روشنی فردا نیست:

که از دامان تاریک و سیاهت                همه میلاد مهر آمد گواهی

شاعر یلدا را نه سیاه‌ترین شب که شب تولد مهر می‌بیند. گویا سرنمون دیگر دیرپای ایرانی را یادآور است که

«در نومیدی بسی امید است                پایان شب سیه سپیده است»

و همان گونه که حافظ می‌سراید که: «بدان مثل که شب آبستن است، روز از نو ستاره می‌شمرم تا که شب چه زاید باز». باری نکته همین است که شاعر، همراه با صدای حافظ از دل قرون یادآوری می‌کند که بالاتر از سیاهی، سپیدی فرداست. زایش مهر و امید از دل سیاهی و یاس. که: 

بدانستم چو سر زد مهر فردا                 چه باشد رنگ بالای سیاهی


شاعر رسالت خود را در بازخوانی حقیقتی طبیعی و آیینی به مثابه باوری فلسفی بیان می‌کند. همیشه فردای سپید در انتظار شب سیاه امروز است.